Download رمان هم آغوش باد APK latest version Free for Android
Version | 1.0 |
Update | 6 years ago |
Size | 2.87 MB (3,007,256 bytes) |
Developer | Deniz.Studio |
Category | Apps, Books & Reference |
Package Name | ir.ali.gholami.hamaghbad |
OS | 4.1 and up |
رمان هم آغوش باد APPLICATION description
دانلود رمان هم آغوش باد
خلاصه:
در مورد پرستاری به اسم نازگله که بخاطر بی پولی پرستار یک پسر
مریض میشه اما اون پسر تعادل روانی نداره و زندگی نازگل رو جهنم
می کنه تا اینکه نازگل از سپنتا کمک می گیره ولی سپنتا توی تصادف
می میره و اتفاق های بد و ناگواری واسه یک زن تنها توی اجتماع به جود میاد…
نویسنده: ک. حسینی (گلی)
قسمتی از رمان :
حواسم نبود که همه جا دوربین نصب است و تموم واکنش های من و می بینند!
حالم عجیب بود، در دل چقد به تفاوت خودمان با آدمهای قصرنشین مقایسه می کردم.
زنی بالباس ِ سورمه ای بیرون آمد و ما رو به داخل راهنمایی کرد.
شمیم بیخیال می رفت و سنگین و باقدم های شمرده!
باصدای زنی که ازش فخر می بارید مواجه شدم که خطاب ِ به ما می گوید: خوش اومدین.
روی مبل های سلطنتی تعارف کرد که آرام سلامی دادم و سربه زیر رویش نشستم.
ولی سنگینی نگاهش را خوب می حس می کردم.
با سوالش تکان ِخفیفی خوردم و سرم را بالا آوردم که باچهره ای سرد و یخ اش مواجه شدم.
لبی تر کردم و: بله؟
پوزخندی زدم و رو به شمیم کرد ولی مخاطبش من بودم که پرسید: میگم چرا می خوای پرستار ِ پسرم بشی؟
دست هایم مشت شد و رگ هایم متورم! عرق درشت و روی تیرک ِ کمرم حس می کردم
ولی باجدیتی که باعث تعجبم شد گفتم: استقلال ِ مالی و وظیفه ای حسیم!
سرش راتکان داد و افزود: چقدر؟
- متوجه نشدم چی، چقدر؟
به چشم هایم خیره شد وخشک گفت: مزدت چقد؟
ابروی بالا انداختم و با زبانم لبم را ترکردم و: راستش من صبح ها کلاس دارم اگه میشه فقط از۳به بعد بیام و تا۷عصر که به خوابگاه و درسم لطمه ای وارد نشه.
خلاصه:
در مورد پرستاری به اسم نازگله که بخاطر بی پولی پرستار یک پسر
مریض میشه اما اون پسر تعادل روانی نداره و زندگی نازگل رو جهنم
می کنه تا اینکه نازگل از سپنتا کمک می گیره ولی سپنتا توی تصادف
می میره و اتفاق های بد و ناگواری واسه یک زن تنها توی اجتماع به جود میاد…
نویسنده: ک. حسینی (گلی)
قسمتی از رمان :
حواسم نبود که همه جا دوربین نصب است و تموم واکنش های من و می بینند!
حالم عجیب بود، در دل چقد به تفاوت خودمان با آدمهای قصرنشین مقایسه می کردم.
زنی بالباس ِ سورمه ای بیرون آمد و ما رو به داخل راهنمایی کرد.
شمیم بیخیال می رفت و سنگین و باقدم های شمرده!
باصدای زنی که ازش فخر می بارید مواجه شدم که خطاب ِ به ما می گوید: خوش اومدین.
روی مبل های سلطنتی تعارف کرد که آرام سلامی دادم و سربه زیر رویش نشستم.
ولی سنگینی نگاهش را خوب می حس می کردم.
با سوالش تکان ِخفیفی خوردم و سرم را بالا آوردم که باچهره ای سرد و یخ اش مواجه شدم.
لبی تر کردم و: بله؟
پوزخندی زدم و رو به شمیم کرد ولی مخاطبش من بودم که پرسید: میگم چرا می خوای پرستار ِ پسرم بشی؟
دست هایم مشت شد و رگ هایم متورم! عرق درشت و روی تیرک ِ کمرم حس می کردم
ولی باجدیتی که باعث تعجبم شد گفتم: استقلال ِ مالی و وظیفه ای حسیم!
سرش راتکان داد و افزود: چقدر؟
- متوجه نشدم چی، چقدر؟
به چشم هایم خیره شد وخشک گفت: مزدت چقد؟
ابروی بالا انداختم و با زبانم لبم را ترکردم و: راستش من صبح ها کلاس دارم اگه میشه فقط از۳به بعد بیام و تا۷عصر که به خوابگاه و درسم لطمه ای وارد نشه.
↓ Read more